September 3, 2007
قاصدك
قاصدك يكه و تنها كنار جاده مشغول تماشاي آمد و شدِ تك و توك نفراتي بود كه اون مسير رو براي رسيدن به مقصدشون انتخاب كرده بودن. مقصدي كه با وجود انتخاب اون جادهي دلنشين، وسط اين شهري كه بويي از زيبايي نبرده، باز هم انقدر مهم به نظر ميومد كه به عابرها اجازهي اين رو نميداد كه متوجه جزئياتش شن. اما من، شايد به واسطهي اين كه مقصدم خانهي خالي بود و هيچ عجلهاي براي رسيدن نداشتم؛ شايد هم به اين دليل كه از همهي دوستام دور افتاده بودم و با يه كولهبار پيغام كوتاه و بلند تنها مونده بودم؛ و از اون مهمتر، كوهي از تنهايي كه بهم اجازهي همدردي با موقعيت قاصدك رو بين اون همه گياه و بتهاي كه هيچ شباهتي به خودش نداشتن، ميداد. هر چي كه بود... قاصدك رو ديدم. با اين وجود تمايلي به چيدنش نداشتم. خم شدم بالاي سرش و ازش كمك خواستم، فوت كردم، به همون تعدادي كه لازمَم بود پيغام راهي كردم و به راهم ادامه دادم... شايد روزي يكي ديگه، دلتنگتر از خودم گذارِش به اونورا بيفته... شايد اون روز، اون شخص، خود من باشم.ة
---------------oOo---------------