September 16, 2007
بدون شرح
ديروز بعد از مدتها گذارم افتاد به اميرآقا. واسه كاري كه طبق معمول انجام هم نشد. اطلاعيههاي ناقص دانشكده هيچ چيز جديدي نبود. كتابخونهي معدن كه به عبارتي تا الاغش پر بود! و كتابخونهي متال رو هم كه داشتن با وقاحت هر چه تمامتر به يه رنگ زرد كريه آغشته ميكردن، تعطيل بود. ولي ذهنم تموم مدت جاي ديگه بود. اين كه آخرين باري كه اومده بودم اميرآباد جشن فارغالتحصيلي آذين اينا بود. هيچ وقت حس نبودن يك آدم رو به اين شدت تجربه نكرده بودم. مسئله اين نيست كه ايميل و تلفن و اس.ام.اس. و چت و هزار و يك راه ارتباطي بينمون هست و زبونامون لال طرف كه نمرده. مسئله اين جاست كه آذين ديگه نه جزئي از دانشكدهي برق كامپيوتره، نه جزئي از دانشكده فني، نه جزئي از دانشگاه تهران، و نه حتي جزئي از خود تهران! آذين ديگه از ايران رفته، مشغول چيدن زندگياش تو يه كشور غريبه شده. كشوري كه براي من يكي خيلي هم غريب نيست. 8 سال كم وقتي نيست. مسئله كشور نيست. مسئله تموم اون مجموعههايي كه به ناچار بايد يواش يواش تركشون كني، و فقط نسبت بهشون تعلق خاطر داشته باشي؛ تموم مجموعههايي جديدي كه اجباراً بايد جايگزين قبليا بكني. مجموعهي دوستان، همكلاسيها، اساتيد، هم محلها، همشهريها و ...ۀ
مسئله به سادگي يه تماس تلفني حل نميشه. دور خونه ميگردي و كارت تلفن پيدا نميكني. پيدا هم بكني از شانست وقتي دنبال كاناداييش باشي اروپايي از آب در مياد و بالعكس. اگر اروپا باشه بايد ميل تماسهاي صبحانه رو واسه يه جو روحيه قبل از رفتن سر كار و زندگيت تو خودت بكشي، مبادا طرفت رو بيدار كني و امروز ويكندِ و فرداش هاليديِ و مبادا از خواب بيدارش كني. اگرم مقصد آمريكا و كانادا باشه كه ديگه افتضاح! هي بشين و 8 ساعت بالا پايين كن. الان خوابه. الان كلاسه. الان شبه بيرونه. الان ظهره ناهاره. نه به خدا، فاصله خيلي فراتر از يه تماس تلفنيه.ۀ
ناراحت نيستم از اين كه آذين رفت. از اين كه فضيلت نيست. از اين كه فلاني و بهماني هم نيستند يا همين روزا ديگه نخواهند بود. خودم هم تصميم به موندن ندارم. از همين تصميمم ناراحتم. از اون چه كه مجبورم ميكنه اين تصميم رو بگيرم ناراحتم. از مملكت و مردمانش ناراحتم. نه مشكلم اونايي كه ميان ديش ماهواره جمع ميكنن و تو خيابون به سرتاپات گير ميدن و پشت فرمون بيخودي جلوتو ميگيرن واسه اين هزار تومن بذاري كف دستشون تا رد شي بري، نيستن. ديشامونو جمع كردن، جاش داريم كتاب ميخونيم. تو خيابون بهم گير دادن، ديگه اونورا نرفتم. پشت فرمون خواستن درجه حرارت بخاريمو زياد كنم تا دستاشون يخ نزنه، جريمَمو گرفتم و گذاشتم انگشتاشون يكي يكي بيفتن. مسئله اينا نيستن. مسئله اونايين كه از برنامههاي ماهواره اي فقط كانالاي موزيك و مد رو كشف كردن. اونايي كه تو خيابون با تيكههاشون باعث ميشن تو به چشم اونايي بياي كه مسئول گير دادنَن . مسئلهي من به اصطلاح "امثال من" هستن. خودمونيم. بد نسلي از آب در اومديم؛ نه حتي تو زرد، بلكه تو خالي.ۀ
ناراحتيه من اينه كه بايد موقع نوشتن همچين پستي همين طور بي وقفه اشك بريزم. مسئلهي من اتاق جديدمه كه هر چيز جديدي براش ميگيرم دلم تير ميكشه، چون ميدونم نبايد دل ببندم يا حتي به خودم اجازه بدم با اين اتاق انس بگيرم. مسئلهي من اينه كه مجبور شدم زندگيم رو روي حالت "پاز" بذارم و فقط بشينم به اين اميد كه يه روز يه جايي دوباره بتونم زندگيم رو به حركت در بيارم. مسئلهي من اينه كه وقتي مامانم اينا ميگن آخه تو دخترموني، يعني واقعاً ميخواي بذاري و بري، ميخواي بري چيزي بخوني كه هيچوقت نتوني برگردي ايران كنار اين مردم كار كني و زندگي كني؟ مجبورم جلوي گريهم رو بگيرم و بگم آره، راه ديگهاي نميبينم. چرا كه رضايت از زندگيم رو حق خودم ميبينم. حقي كه توي ايران امكان رسيدن بهش براي هم چون مني تعريف نميشه. مجبورم با گريههام به خلوت اتاقم پناه ببرم و بيوقفه از خدا بخوام كه يه جايي رو توي مسير زندگيم پيشبيني كنه كه دوباره بتونم به خونوادهي كوچيكي كه آغوشش از آغوش همهي دنيا گرمتر و بزرگتره برگردم. گريه ديگه امونم نميده و بهم اجازهي ادامه رو نميده. بهتر.ۀ
چيز زيادي نميخوام. فقط دوست داشتم ميتونستم هر شب سر افطار به فضيلت زنگ بزنم و ازش التماس دعا كنم. دوست داشتم هر از گاهي بتونم كرم بريزم و نصفه شب آذين رو بيدار كنم كه نماز صبحش رو بخونه... فحش بشنوم و بد و بيراه. همين.ۀ
---------------oOo---------------
September 14, 2007
The Next Train
I'm so psyched to see this page back up again, I can't hold back to post everything else I've written during this time! Hopefully I can fill in the gaps as time goes by...
I was reading an essay last night, on college life. I came across something pertinent to what's been casting a shadow over my thoughts for the past week:
-Whether the changes are all on a larger or a smaller scale, whether they are permanent and slow to evolve or temporary and quickly assumed, they are evidence of a fundamental characteristic of human nature. No individual is a single personality; his several selves develop and shift and mingle as he moves through experience, and each part contributes to the making of a whole.-
Needless to say, what I've developed into over these four years doesn't impress me much; and no, I don't feel as though I'm being to harsh on myself. I've only always expected myself to do my best, even though in reality I've laid off my work pretty easily and without much conscious thought, and sadly, continue to do so. In truth, none of that hurts as much as the reason I see to all that. Even up to a week ago, I was simply content to think I gave it up for a cause I thought worthy. For friends who cherished me the way I did them; thought of me as I did of them. To have all that taken away has left me empty-handed, and I can't seem to find enough courage inside to get a train ticket to a new destination. As I always used to say, there's a light at the end of every tunnel... hopefully it's not a train!
This time though, hope seems too little to go on. This time I need certainty to push me forward into a new path.
Truly, ignorance is bliss.
---------------oOo---------------
September 6, 2007
صداقت : روايتي از منِ 16 ساله
:چيزهايي كه من را من ميكنند
جدي - بدجنسي - بيخيال - علاقهمند به موسيقي - ساعي - ورزش دوست - پر روي به جا(!) - رك - مؤدب - باهوش - دورو - اهل شوخي - خونگرم - زورگو - خوشقلب - زرنگ - بعضي اوقات بيادب - بهداشتي - خيانتكار - اسكيتباز - خوش اخلاق - مهربان - شلوغ - بيعلاقه نسبت به خانهداري - پرحرف - درسخوان - كم غذا - عاشق ماكاروني - باحال - منظم - علاقهمند به سينما - بامزه - بامعرفت - دروغگو - عاشق طبيعت - اعتماد به نفس دار(!)ۀ
دوم دبيرستان درسي داشتيم به اسم مهارتهاي زندگي. اين هفته بالاخره وقت كردم (بعد 6 ماه) همه چيز رو توي اتاق جديدم جا كنم. يه پوشه پيدا كردم اون لاماها كه مربوط ميشد به تمريناي اين درس، كه ناگفته نمونه، از اون جايي كه اصولاً همهي كلاسايي كه بهم اجازهي ابراز وجود ميدادن رو ميپسنديدم، درس(!) موردعلاقهم بود اون سال. (البته اين هم ناگفته نمونه كه نه اين كه فكر كنين بينظمَم و از ديدن اين جزوه و پي بردن به اينكه هنوز وجود خارجي داره و تو آتيشاي چهارشنبه سوري در راه شادي جمع فنا نشده تعجب كردما،نه... بلكه! از اون جايي كه هنوز كتاب دفتراي دوران دبستانم رو هم كه از اونور آب كشوندم آوردم اينجا دارم، يه جورايي برخورد كردن باهاش برام خالي از هيجان نبود)ۀ
نه قرار بود اولويتبندي باشه نه هيچي. اين ويژگيها رو هم پخش و پلا تو يه كاغذ كلاسور نوشته بودم و تحويل داده بودم.خوشم مياد اون موقعها كمتر خودم رو سانسور ميكردم. چه تو جنبههاي مثبت قضيه، چه اون جايي كه رذالت ذاتيم رو فاش ميكردم. نميدونم خاصيت دوران نوجواني بود، يا از اثرات اون ور آب بزرگ شدن كه هنوز خيلي جاها سر بيرون ميكردن و خود خوشكلشون رو در معرض ديد همگان قرار ميدادن و بيشتر مواقع هم موجب شرم و خجلت بنده ميشدن (توجهتون رو به عبارت اعتماد به نفس دار جلب ميكنم) ولي هر چي كه بود... دلم لك زده واسه يه خورده سادگي. سادگياي كه فقط اين جا و توي ايران اين طوري تعريف ميشه. سادگياي كه ترجيح ميدم اسمش رو بذارم صداقت.ۀ
---------------oOo---------------
September 3, 2007
قاصدك
قاصدك يكه و تنها كنار جاده مشغول تماشاي آمد و شدِ تك و توك نفراتي بود كه اون مسير رو براي رسيدن به مقصدشون انتخاب كرده بودن. مقصدي كه با وجود انتخاب اون جادهي دلنشين، وسط اين شهري كه بويي از زيبايي نبرده، باز هم انقدر مهم به نظر ميومد كه به عابرها اجازهي اين رو نميداد كه متوجه جزئياتش شن. اما من، شايد به واسطهي اين كه مقصدم خانهي خالي بود و هيچ عجلهاي براي رسيدن نداشتم؛ شايد هم به اين دليل كه از همهي دوستام دور افتاده بودم و با يه كولهبار پيغام كوتاه و بلند تنها مونده بودم؛ و از اون مهمتر، كوهي از تنهايي كه بهم اجازهي همدردي با موقعيت قاصدك رو بين اون همه گياه و بتهاي كه هيچ شباهتي به خودش نداشتن، ميداد. هر چي كه بود... قاصدك رو ديدم. با اين وجود تمايلي به چيدنش نداشتم. خم شدم بالاي سرش و ازش كمك خواستم، فوت كردم، به همون تعدادي كه لازمَم بود پيغام راهي كردم و به راهم ادامه دادم... شايد روزي يكي ديگه، دلتنگتر از خودم گذارِش به اونورا بيفته... شايد اون روز، اون شخص، خود من باشم.ة
---------------oOo---------------
September 1, 2007
قاب عكس
يه نگاه كوتاه، بي جواب
در انتظاري بي ثمر، رويايي كوتاه، اندكي خواب
...اينك تو رفتهاي و من موندم، بگي نگي (ساموار!) بيتاب
خيليها رو اين روزها كم ميارم. لحظات بي معني و تعريف نشده، گاهي تلخ، اما اغلب آميخته با حسرتي گنگ؛ حسرت ساعتهايي كه پر شد از بهانههاي رنگارنگ، دقايقي سرشار از توجيه، و ثانيههايي كه ناچيز فرض شدند، تا كه بار تنهايي رو بي دردسر با خود حمل كنند.ـ
...آذين، تو هم ميدوني كه خونوادهي من بدون تو ناقص ميمونه. به اميد روزي كه اولين عكسمون رو قاب كنيم
---------------oOo---------------